کاش عشق را لايق باشند ، آنان که تظاهر می کنند عاشقند ! آنان که کودکانه اشک می ريزند و از بارها و بارها زمزه ی « دوستت دارم » هيچ ابايی ندارند ! نه ...زندگی بازيچه ی خنده های شيطانی و دل دادن های کودکانه نيست ! فرياد نابودی وجود انسان يا صدای شکستن غرور ، چه لذتی برای شنيدن دارد ؟؟؟ چرا باور نمی کنيد ، عشق در تمام ثانيه ها جاری است .نگاه کن ... اين زندگی با تمام زيبايش از تو لبريز است و خواهان بودنت . دنيا بزرگ تر از آن است که به تو اجازه ی ناميدی دهد . بزرگ تر از وسعت چشمان تو ... با معنی کلام و نگاهت بازی نکن . بگذار عشق معنی اسطوره ای خود را حفظ کند ! می ترسم از فردا ... خدايا ! چه بر سر اين جماعت خواهد آمد ؟ چه بر سر اين اشرف مخلوقات خواهد آمد ؟؟؟ فراموش کردند ارزش انسان بودن را ... فراموش کردند « فتبارک الله احسن الخالقين » را ! می دانم ! عشق هم دچار روزمرگی خواهد شد
با آمدنت فریبم دادی
یا با رفتنت؟
کاش تو را هرگز نمی دیدم
تا همیشه سراغت را
از فرشتگان می گرفتم
تا تلخترین شعرم را هرگز
در گوش خدا نمی خواندم
کاش تو را هرگز نمی دیدم
آن وقت
نه بغضی در گلویم بود
نه این دلشدگی
و نه مشتی شعر
نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل بیاد آورد ایام وصال
از جدایی چندی می گذشت
چندی از عمر رفت و برنگشت
دل بیاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار، او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او
هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگو ها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا بر جاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان
چون تویی مخمور، خمارم بدان
با تو شادی میشود غمهای من
با تو زیبا میشود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت، مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود
در نجابت در نکوهی پاک بود
روزگار، روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که همخون من است
خصم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد، تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا، پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را مبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یکبار از من بشنو پند
بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما ... مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او، یاد تو ، ما را بس است
نظرات شما عزیزان:
ایراندخت
ساعت23:49---15 تير 1392
،
افسوس که هیچ کس و هیچ چیز پاینده نیست ،
افسوس که نباید دل ببندیم اما میبندیم ،
افسوس که همه چی نباید با هم قاطی بشه اما میشه ،
افسوس که خیلی چیزا دست خودمونه اما میسپاریمش به سرنوشت ،
افسوس که باید سفت باشیم اما شلیم ،
افسوس که نباید به این زندگی و حاشیه هاش دل ببندیم اما میبندیم ،
افسوس نباید به رفیق دل خوش کنیم که میکنیم ،
افسوس که همه چی رو میدونیم اما باز می افتیم تو چاله ،
افسوس که قدر همه رو میدونیم اما کسی قدر ما رو نمیدونه ،
افسوس که هرچی ام خوب باشی باز بدی میبینی ،
افسوس که گاهی میدونی باید نکنی ولی میکنی ،